امروز با لیلا یکی از دوستام پیاده یکی از خیابونهای اصلی شهر رو طی کردیم ، یه دوربین گرفته بودیم دستمون و از مناظر جالب این خیابون عکس مینداختیم شهروندان محترم هم کلی دعوامون کردند ، تا می اومدیم یه عکس بندازیم یه آقا یا خانم می اومد توی کادر ، بعدش رو هم خودتون حدس بزنید
بزارید این خیابون رو وصف کنم :
پیاده روهایی که ظرفیتشون بیشتر از دو نفر نیست ، تصور کنید من چقدر توی مسیر حرف زدم و خودم رو خسته کردم بعد متوجه شدم
دوستم پشت سر چند خانوم دیگه داره میاد ، خوب جا نبود چیکار باید می کرد، راستش فرصت گوش دادن به حرفهای من رو هم نداشت ، تمام تمرکزش به سقوط آزادهایی بود که در پیش داشتیم ، یه جاهایی هم باید مواظب میشدیم توی جوب نیفتیم
راستش من نفهمیدم چرا بعضی جاها این جوب ها گشادند و جای دیگه تنگ ، در کل یه مسیر مارپیچ رو طی کردیم از پیاده رو به خیابون ، از خیابون به پیاده رو ، خوب بالاخره توی این خیابون یه سری مغازه دار هستند که باید برای یه لقمه نون کار کنند ، در نتیجه یکم ، فقط به اندازه همین پیاده روهای دو ظرفیتی وسایلشون رو بیرون گذاشته بودند
می دونید وحشتناک تر از همه چیه ، اینکه دوستت تشنه بشه و مجبور بشی یه قطره آب بهش برسونی ، حالا از کجا ؟ نمی دونم
همین طور در جستجوی آب ، یکدفعه سرابی دیدیم ، اما نه ، سراب نبود ، یه شیر آب حدود بیست سانتی کنار ( کنار که چه عرض کنم توی جوب ) یه جوب گشاد بود ، خوب راستش یه ریسک بزرگ بود ، چون احتمال داشت دوست بنده ، تعادلش رو از دست بده .
ادامه ندم بهتره