سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آرمانشهر، کدوم وریه؟ -

   


نگاه متفاوت آدم‌ها به یک موضوع، می‌تواند در نوع خودش جالب باشد. به همین خاطر است که جامعه، دچار تضاد، درگیری و اختلاف می‌شود. این بار، آرمان‌شهر را دستمایه قرار دادیم و به سراغ آدم‌های متفاوت رفتیم تا ببینیم آرمان‌شهر را چگونه می‌بینند. آرمان‌شهر، شهر ایده‌آلی است که هر کس در جستجوی آن است.
برای یک تنبل، آرمان‌شهر، جایی است که همه چیز برایش مهیا باشد. درخت سیب، شاخه‌هایش را به او نزدیک کند و سیب را به او بدهد. لیوان آب، دست و پا در بیاورد و آب را در گلویش بریزد.
برای یک انسان مستبد، آرمان‌شهر، شهری است تابع او؛ شهری که همه چیز و همه کس، گوش به فرمان او باشند و... .
بهتر است که از زبان خودشان آرمان‌شهر را ببینیم. به راستی! آرمان‌شهر، چه جور جایی است؟
@
ببخشید، من فکر می‌کنم آرمان‌شهر، خلاصه‌ شده این جمله است: آدم‌ها را مناسب آن جا نگاه کردن. آرمان‌شهر، جایی است که همه چیز سر جای خودش است. مثلاً آن ساعتی که در دست شما آقای خبرنگار است، اصلاً مناسب شما نیست. آن ساعت، به دست من بیشتر می‌خورَد. یا مثلاً آن ماشینی که کنار خیابان پارک است، اصلاً باید مال من باشد. الآن، هیچ چیزْ مناسب حال من نیست. در آرمان‌شهر، من یک ویلا کنار ساحل دارم و کلّی برو و بیا. اصلاً آن جا خبرنگارهایش هم به من می‌ایند. مثل تو نیستند که
عابری خودخواه
@
یک شهر که به بزرگی و کوچکی‌اش کار نداریم، به زشتی و زیبایی‌اش هم کار نداریم، در این شهر، همه درها بازند یا حداقل هر خانه‌ای یک کلید طلایی دارد که در اختیار من است. آرمان‌شهر من این طوری است. در این شهر، دیگر از اسم خودم (یعنی دزد) نفرت ندارم و به آن اسم، افتخار می‌کنم. در این شهر، پلیس با من کاری ندارد و مجبور نیست که برای گرفتن من بدود و در حالی که یک دستش روی کلاه و دست دیگرش روی کُلتش است، برای دستگیری‌ام به هنّ و من بیفتد.
در شهر فعلی که آرمان‌شهر من نیست، من همه را می‌شناسم. از خانه‌ها هم اطلاعات به درد بخوری دارم؛ امّا کسی در این شهر، مرا نمی‌شناسد. فقط وقتی که دست گل به آب بدهم یا به اصطلاح «سه» کنم، داد مردم به هوا می‌رود که: «ای دزد! ای دزد!». این درحالی است که آرمان‌شهر من از این چیزها دور است. در آرمان‌شهر (یعنی جایی که دوست دارم در آن زندگی کنم)، همه مردم، مرا می‌شناسند. همیشه، مردم به من لطف دارند و کمتر از گُل به من نمی‌گویند. نامم را با یک پیشوند یا پسوند خوب تزیین می‌کنند. مثلاً آقای قصّاب می‌گوید: «دزد جان! یک راسته درست و درمون انداختم کنار سطل آشغال. اگه خوشت آمد، من چشمم را می‌بندم تا تو بدون خجالت، آن را برداری و ببری». یا طلافروش شهر، این طوری، زمینه را برای کار من آماده می‌کند و می‌گوید: «آقا دزد! چند وقتی است دوربین مداربسته‌ام خراب شده، رمز گاوصندوقم هم یادم رفته. وای یک سرویس گران‌قیمت توی ویترین است. اگر وقت کردی، یک سری به این جا بزن».
در آرمان‌شهر من، همه چیزْ زیباست. اصلاً قفل و کلید، معنا ندارد. شب و روز، بی‌معناست. طرف اگر می‌خواهد به مسافرت یک ماهه هم برود، درِ خانه‌اش را باز می‌گذارد و می‌رود. در آن شهر، حتّی روزها هم می‌توانم به کار خودم مشغول باشم. بابا خسته شدم از بس شب‌ها بیدار ماندم و عین سگ، پاییدم تا ببینم کی می‌خوابد. با خیال راحت روزها کار می‌کنم و شب‌ها می‌خوابم.

آقا دزد    

       

@
ببخشید! بی‌ادبی است؛ چون نمی‌دانم ناهار چی‌ خوردم که دل‌پیچه گرفتم. در این شهر، هر چه دنبال یک دستشویی می‌گردم، پیدا نمی‌کنم. آرمان‌شهر من، شهری است که هر قدم آن، یک دستشویی لوکس با کلیه امکانات رفاهی و پذیرایی داشته باشد. هر دستشویی هم یک کارگر برای نظافت داشته باشد تا آن جا را برق بیندازد. آب دستشویی هم باید ولرم باشد. آخ آخ! دیگر نمی‌توانم حرف بزنم؛ چون حسابی دارد به من فشار می‌اید.
عابری با وضعیت اضطراری
@
آقا اوّل یک اسکناس سبز بده، بعد جواب سؤال شما را بدهم.
حالا شد! ببینید، ما گداها یک کیسه مخصوصی داریم که دنیا را توی آن هم بریزی، باز جای خالی دارد. این را اوّل گفتم که فکر نکنی اگر به آرمان‌شهر رفتم، دست از این کار بر می‌دارم. به نظر من آرمان‌شهر، شهری است که در آن، مشکلات از سر این قشر شریف برداشته شود. ما از کلّه صبح می‌زنیم بیرون و تا ته شب، گدایی می‌کنیم که دستمان پیش مردمْ دراز نباشد؛ ولی نمی‌دانید چه مشکلاتی داریم! بعضی‌ها که آن قدر گداصفت و خسیس‌اند که حاضر نیستند کمی از چرک کف دستشان را به ما بدهند، چه برسد به یک سکّه سیاه پنج تومانی. بعضی‌ها هم آن قدر منّت سر آدم می‌گذارند که از کارمان پشیمان می‌شویم. بعضی‌ها که خیلی بی‌تربیت‌اند، اصلاً محل به ما نمی‌گذارند. آرمان‌شهر ما گداها، شهری است که سر هر کوچه‌ای، یک جایگاه مخصوص برایمان درست کنند. واقعاً خیلی سخت است که در سرمای زمستان و گرمای تابستان، حتّی یک سایبان هم نداشته باشیم. در شهر آرمانی ما، جای آدم‌های ذکر شده، اصلاً وجود ندارد. همه به ما گداها احترام می‌گذارند و دست از گدابازی بر می‌دارند. از طرفی، با توجّه به پیشرفت جامعه در آرمان‌شهر، هر کسی یک حساب ویژه (حالا هر بانکی باشد فرقی ندارد)، برایم باز می‌کند. عدّه‌ای هم عابر‌بانکشان را در اختیارم قرار می‌دهند تا دیگر، به خاطر یک سکّه، این در و آن در نزنم.
گدای محترم
@
ببخشید! من مسافرم، این جا را هم به خوبی بلند نیستم. نمی‌دانم آرمان‌شهر کجاست؛ ولی کاش بلد بودم و راهنمایی‌ات می‌کردم. ببخشید پسرم! تو که آدرس آرمان‌شهر را می‌خواهی، چرا از مغازه‌دارها نمی‌پرسی؟ هر چه باشد، آنها مال این شهر هستند و همه جا را بلدند. راستی! یک چیز جالب، تا حالا ندیده بودم کسی نشانی جایی را با میکروفن و این همه دفتر و دستک بپرسد!
غریبه‌ای در شهر
@
به‌به، خیلی خوش آمدی! بنگاه من آن طرف خیابان است. همانی که تابلوی صداقت رویش دارد. واقعیتش را بخواهی این شهری که گفتی، چی بود؟ آهان آرمان‌شهر، اصلاً به درد نمی‌خورد. می‌گویند زمینش روی گُسل است. تازه هر سال هم سیل می‌اید و مردم را خانه‌خراب می‌کند. اگر بخواهی، من یک زمین سراغ دارد، ماه! مثل عسلْ دل‌چسب است. یک طرفش رو به کوه است و یک طرفش رو به جنگل. اگر خانه می‌خواهی، یک خانه ویلایی سراغ دارم که از چهار طرف، به چهار جای مناسب می‌خورد. از شمال به جنگل، از جنوب به دریا، از شرق به کوه و از غرب به کویر راه دارد. هر آب و هوایی هم که خواستی، در این خانه جریان دارد؛ ولی این را به شما بگویم، نکند جوانی کنی و بروی آرمان‌شهر زمین و خانه بخری! تازگی‌ها شنیدم که کوه آن شهر، فَوَران کرده و گدازه‌هایش همه شهر را گرفته. راستی، آدرس این شهری که گفتی کجاست؟
بنگاهدار صداقت
@
ببخشید! من دیرم شده. یک جلسه فوری دارم و خودم را باید به آن جا برسانم؛ ولی تا جایی که می‌دانم، ته خیابان، یک مغازه بستی‌فروشی است که اسمش آرمان است. فکر می‌کنم اطلاعات خوبی درباره آرمان‌شهر داشته باشد.
عابر شتابان
@
سلام آقای خبرنگار. اتّفاقاً من دارم روی یک پروژه عظیم کار می‌کنم که یک برج سیصد طبقه است. همه امکانات هم در آن جا فراهم است. ببینید این نقشه‌اش است. این راه‌های ورودی‌اش است. پنجاه تا آسانسور دارد با 46 پلّه‌برقی. تازه، هر طبقه، مجهّز به پارک بازی، استخر، جکوزی و کلیه امکانات رفاهی است. پارکینگ آن در طبقات 294 تا سیصد است. به خاطر این که بچّه‌ها دیگر دستشان به ماشین مردم نرسد که خط رویش بیندازند. الآن یک سال است که روی این پروژه کار می‌کنم. زمینش هم آماده است. منتظر بودم فرصتی پیش بیاید تا برای این برج، یک اسم بگذارم. فکر می‌کنم اسم پیشنهادی شما خوب باشد. این هم کارت من. اگر خانه‌ای خواستی بسازی، تعاونی با شما کنار می‌ایم. راستی! در آرمان‌شهر، اگر زمین خالی هم بود، بی‌خبرم نگذار؛ چون فکر می‌کنم استعداد یک برج هزارطبقه را داشته باشد.
مهندس ناظر
@
آخ، گفتی آرمان‌شهر و کردی کبابم!
آرمان‌شهر، شهری است با طعم گلابی‌های سرخ و خرمالوهای آبی. شهری است با درختان سر به فلک کشیده که برگ‌های آبی‌اش مزه مهتاب می‌دهد. آخ، شهر آرمانی! ای ماندن در تو بهتر از ماندن در این دود و دم! آرمان‌شهر، شهری است روی قلّه قاف که سی‌مرغ رستم، مرا به مهمانی‌اش دعوت می‌کند. آرمان‌شهر، شهری است پر از وزن. آن جا واژه کم نمی‌آوری. می‌توانی با حافظ و سعدی، نسکافه بخوری و با مولوی، قلیان بکشی. می‌توانی با صائب، به کافی‌شاپ بروی و با بیدل، چَت کنی. آخ، خبرنگار عزیز! تو فرشته الهام بودی که آرمان‌شهر را در ذهنم روشن کردی. برویم خانه و یک شعر تازه، مهمانت کنم.
عابری شاعر
@
سلام. متشکّرم از سؤال زیبایی که پرسیدید. اتّفاقاً من هم سال‌هاست این سؤال را در ذهن خودم دارم. حدود ده کتاب درباره آرمان‌شهر نوشته‌ام که هر کدام به چاپ هفتم ـ هشتم رسیده. من شهرهای مختلفی را گشته‌ام و فهمیده‌ام که هنوز تا رسیدن به آرمان‌شهر، راه زیادی مانده است. البته قبل از من، آدم‌های زیادی دنبال آرمان‌شهر بوده‌اند. یکی از آنها، اسکندر مقدونی بود که برای رسیدن به آرمان‌شهر، جان خود را از دست داد. دیگری ادیسون بود که خیلی از کشورها را زیر پا گذاشت تا به آرمان‌شهر برسد، تا این که به یک شهر تاریک رسید و دریافت که آرمان‌شهر، آن جاست؛ شهری که نه خورشید بود و نه ماه و او باید آن شهر را می‌دید. به همین خاطر، سریع به کشور خودش برگشت و برق را اختراع کرد، تا برق، به آن شهر ببرد و آرمان‌شهر را ببیند. دوباره، کلّی راه را طی کرد و با کلّی سیم و امکانات، به طرف آرمان‌شهر راه افتاد؛ امّا وسط راه، سیم کم آورد و موفّق نشد آرمان‌شهر را ببیند.
دانشمند معروف دیگری هم به نام بِل، دنبال آرمان‌شهر گشت. البته در کنار آن، دنبال مادرش هم می‌گشت. اتّفاقاً کارتونش هم ساخته شد. بل و سباستین، راه افتادند؛ ولی از آن جا که باید دوستان خودش را از کارش مطّلع می‌کرد، تلفن را اختراع کرد. او دنبال مادرش که در آرمان‌شهر بود، گشت؛ ولی... ببخشید آخرش چی شد؟ شما کارتونش را تا آخر دیدید؟
جهانگرد
@
ببخشیدها! شما سر کارید ها! آرمان‌شهر کجا بود؟ برو دنبال یک لقمه نان تازه با پنیر و سبزی. دلت خوش است ‌ها! این همه آدم از من آدرس پرسیدند، ولی کسی نیامد آدرس آرمان‌شهر را بپرسد. برو عزیزم، سر کاری!
 
 منبع : سایت حوزه



نویسنده » حدیث » ساعت 2:54 عصر روز دوشنبه 87 آذر 25